آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

دستت را به من بده زیرا که دستهای تو با من آشناست

وقتی با دخترکمان به گردش میرویم  و دستان کوچکش را در دستان بزرگ ما میگذارد دیگر به هیچ چیز توجهی ندارد.چنان آسوده وسبک بال قدم بر میدارد که گوی در این دنیا کسی به جز ما نیست...نه به ماشین هایی که با شتاب به ما نزدیک میشوند توجهی دارد و نه به آدم هایی که از کنارمان میگذرند. انگار هیچ کس و هیچ چیز آنجا نیست. با تمام وجود خودش را به ما میسپارد و چنان به ما اعتماد میکند که ما به خود شک میکنیم. با خود میاندیشیم که حال که دست کودکمان در دست ماست آیا به راهی درست پا گذاشته ایم؟ آیا او را به همان جایی که باید برود میبریم؟ او به ما اعتماد کرده حال ما به چه کسی اعتماد کنیم و دستمان را چنان آسوده در دستان برزگ چه کسی قرار دهیم؟ خدایا د...
31 شهريور 1391

دنیای شیرین آتوسا

چند روز پیش دختر همسایمون که ٣ سال و نیمشه اومده بود خونه ما.من هم برای آتوسا و هانا غذا آوردم که بخورند.وقتی غذا رو گذاشتم جلوشون هانا گفت:"اه من اینو دوستندارم!" منم شروع کردم براش به حرف زدن که،عزیز من  باید همه غذاها رو بخوریم وگرنه خدا ناراحت میشه و از این دست نصیحتهای مادرانه. آتوسا هم درحالی که داشت غذاشو میخورد ظاهرا توجهی به ما نداشت. واما امروز... آتوسا مخفیگاه خوراکی های مارو که توی خونه ملقب به خوشمزگی ها هستند رو پیدا کرد و در حالی که مشتتش رو پر از تخمه کرده بود جلوی من ظاهر شد. منم خیلی جدی بهش گفتم که اتوسا این تخمه هارو ببر بذار سرجاش..نخورشون. آتوسا هم خیلی خونسرد جواب داد که :" مادر  باید بخورمشون" من...
20 شهريور 1391

مادری بلاتکیف

هر روز از صبح تا شب با کودک دو سال و چهارماهه سروکله زدن کار سختی است ولی سخت ترین قسمت کار،قسمت انتهایی و پایانی کار یعنی خواباندن این نو گل باغ زندگی است. خوب!خواباندن این زیباروی ما کاری بس طاقت فرسا است.اول که باید هی هشدار بدهی که آی دخترک به خط پایان نزدیک میشویم و تا یک ساعت دیگر میخوابیم.در ابتدا آنقدر منطقی است که خودت هم شک خواهی کرد که او هرگز زیر حرفش نخواهد زد. ساعت خواب نزدیک است و وقت مسواک و دستشویی و قصه است. آنقدر خسته ای که فقط میخواهی این ساعت تمام شود و کودک را در حالی که خواب است تماشا کنی پس حوصله سرو کله زدن نداری و از خیر مسواک و دستشویی میگذری چون میدانی که آنها به تنهایی برای خود حکایتی بس دردناک است....
17 شهريور 1391

دنیای شیرین آتوسا

تو ماشین نشستیم و داریم بر میگردیم منزل.آتوسا یهویی رو به من میکنه و میگه:" مادر آرد بخر برام!" میگم:" عزیزم ارد برای چی میخوای؟" میگه:" میخوام بدم به آقا گرگه که بزنه به دستاش"   حاضر شدیم بریم عروسی.دخترک اومد و من رو دید که آرایش کردم و لباس پوشیدم و موهام رو هم درست کردم.رو میکنه و به من میگه:" مادر چه خوشگل شدی...عروس شدی"و  من اونجا بود که ایمان آوردم به این سخن که "حرف راست رو از بچه بشنو!"   رفته سر قندون روی میز و میگه:"مادر قند بخورم؟" میگم :" نه عزیزم قند نخوری" میگه:" پس چیکار کنم،میزو بخورم؟" ...
15 شهريور 1391

من وخواب و آتوسا

یکی از چیزهایی که اصلا دوستندارمش اینه که وقتی تازه خوابم برده یکی بیاد و بیدارم کنه.اونوقته که خیلی عصبانی میشم و دلم میخواد طرف رو خفه کنم. امروز ظهر با آتوسا رفتیم که بخوابیم.من خوابم میومد و طبق معمول آتوسا خوابش نمیومد پس طبق معمول آتوسا مادرش رو خوابوند و خودش بیداربود. من غرق خواب بودم و داشتم یه زمزمه هایی رو کم کم احساس میکردم.صداها هی بلندتر میشد و منم هوشیارتر تاجایی که کاملا از خواب بیدار شدم وشنیدم که دردانه مادر در حالی که مرا بغل کرده و تند و تند میبوسد میگوید:" مادر عاشِگِتَم...دوستدارم...مادر بیدار شو...چشماتو واکن..دوستدارم مادر..." وای خدایا چه بیدار شدنی زیبایی!!! بعد اونجا بودکه فهمیدم که یک حکم برای همه مواقع صا...
10 شهريور 1391

گاوبازی

امشب تلویزیون داشت برنامه گاوبازی پخش میکرد.همیشه از این برنامه متنفر بودم.من همین جوری که چشمم به تلویزیون بود غرق در افکار بودم که آخه ما آدم ها چرا از رنجوندن یه گاو وحشتزده و عصبانی که از ترس به تکاپو اومده لذت میبریم. بعد دیدم که قضیه فقط به گاو ختم نمیشه.ما انسانها همیشه همین جوری بودیم. وقتی کسی رو میبینیم که ترسیده،یا وحشتزده شده سعی نمیکنیم آرومش کنیم فقط تحریکش میکنیم تا حالش بدتر بشه. ماجرای درناکیه!
5 شهريور 1391
1